زینب مشهده.
طیبه کربلا و نجف و کاظمین.
زهرا اینها هم میرن باغ پدربزرگش رو هرس کنن.
عمو صادق اینها هم یه ساعت پیش اومدن خداحافظی و با هواپیما رفتن مشهد.عمه و نازنین و مامان بزرگ هم باهاشون رفتن.حسین و خانواده مهناز هم نمیدونمشاید اونا هم باهاشون رفته باشن.
دلم گرفته.کاش میشد ما هم باهاشون بریم.
کاش میشد ما هم باهاشون بریم مشهد.
دلم یه دل سیر امام رضا میخواد.
دلم یه گوشه ی دنج میخواد.
آخرین بار پنج سال پیش بود که مشهد رفتیم.آخرش هم تلخ شد.
دلم سفر و باهم بودن میخواد.
مهم ترین دلیلش هم که نتونستیم بریم، بعد از طلبیده نشدن و کم سعادتی،
بی پولی بود در واقع.
کاش میشد ما هم بریم.{قلب شکسته}
ما را ببخشید که بدبختیم.که مشکل داریم.که غم داریم.که بیمار داریم.که دلشکسته و خسته ایم.که تنهاییم.ما را ببخشید که خدا هم صدایمان را نمی شنود!
ببخشیدکه دیدن غصه هایمان ناراحت تان می کند.پوست تان خدایی نکرده چروک می افتد.حال تان برای چند ساعت یا نهایتا چند روزی، بد می شود.ببخشید که این حال هر روز مان است.زندگی مان است.
ببخشید که مزاحم شادی هایتان می شویم.اگر ما هم مثل شما از طاعون بدبختی فرار می کردیم، به این روز نمی افتادیم.اگر ما هم مثل شما غمخوار بودن را بلد نبودیم، اگر ما هم مثل شما بی تفاوتی را تمرین می کردیم، این روزگارمان نبود.
بدبختی ما این بود که با شادی مردم خندیدیم و خیلی بیشتر از آن، خیلی بیشتر از آن، با غم شان گریستیم.بدبختی ما این بود که هرکاری از دست مان برآمد، برای حل مشکلات دیگران انجام دادیم.که غم شان را غم خودمان دانستیم.
.
حق دارید که نمی خواهید بدانید زیر پوست پوسیده ی این خانه چه می گذرد؟.
.
حق دارید که نمی خواهید بدانید دردمان کجاست.و اگر هم اتفاقی دانستید، آن چنان فرار کردید که انگار هرگز همدیگر را نمی شناختیم!
بهانه آوردید که طاقت دیدن ما را در این وضعیت ندارید!
که اگر دوست بودید، اگر قوم و خویش بودید، در وضعیت از این بدتر هم به دل حادثه می زدید و فرشته ی نجات می شدید.
چونان دکتر و پرستار و آتش نشان و نیروی امدادی که او هم طاقت دیدن زخم و خون و درد و مرگ و بدبختی را ندارد؛ اما برای نجات اندک امید زندگی هم که شده، جانش را کف دستش می گذارد و به دل سخت ترین فجایع می زند.برای نجات آنکه نمی شناسدش!. آنکه حقی به گردنش ندارد!.
اما شما دیدید و دانستید و چشم پوشیدید و رفتید!.
به قبله ای که هر روز به سویش سر به زمین می کوبید قسم!
که کاری از دست تان برمی آمد و دریغ کردید.
دست کم، بودن تان، می توانست دلگرمی باشد.امنیت باشد.خیلی چیزها را تغییر دهد.اما حتی آن را هم دریغ کردید.
که مبادا پوست تان چروک بیفتد.حال تان بد شود.روز تان خراب شود.
می توانستید جلوی یک فاجعه را بگیرید و نگرفتید.
خدا از شما نگذرد.!
درباره این سایت